اشعار حضرت پیر
بيـا روشن كه مشتاقم وصالت
دل معصوم خون گشت از فراقت
دل غرقاب خون را مرهمي نه
رهـا كـن دردم از درد فـراقت
عطش عشق تو جانا كه چنين زار و نزارم كرده
غم هجر تو مرا گوشه نشين شب تارم كرده
تـو بيـا روشـن دلـها زخـم عشق مرا جامي ده
كه دل عاشق معصوم زفراغت به فغانم كرده
هر كه خواهد كه به سر منزل مقصود به روشن برسد
بايد اول زره عشق و صفا صاف به روشن برسد
مـن بيـچـاره معـصـوم كـه در راه بمـانـدم كنـون
منتظـر مانده به اميد عطائي كه ز روشن برسد
در حـلـقـه وحـدت بجـز از عشق و صفا نيست
جــز مــردي و ايـثـــار در ايـن بــزم وفـــا نـيـسـت
در مجلس رندان قلندر كه همه روشن از عشقند
معصوم به دردي كشي و ساقي علي و جز لطف خدا نيست
اول به صفاي دل ولي را بشناس
آنگاه محمـد و علـي را بشـنـاس
كن ديده ز انوار ولايت روشـن
زين جلوه خداوند جلي را بشناس
هـر شـب به مثال پاسبان كويت
مي گردم گرد آستان كويت
شايد كه برآيد اي صنم روز شمار
نامم ز جريـده سگان كويت
آشـنـا هـر كـه لبـش با مي مينائي شد
زهد را داده به كف طالب رسوائي شد
گر چه در مجلس ما مي زده بودند بسي
رونـق افـزاي بـساط همـه سينـائي شد
الهي حلقه عشاق خود را نور باران كن
ز لـطفـت مرهـمي انـدر دل اميـدواران كن
ز عشقت دائماً مستم اما بيش مي خواهم
بده جام مئي روشن ، كرم بر باده خواران كن
بگذشت خزان غم و هنگام بهاران شد
عـالـم ز صـفا جـايگه عشـق سواران شد
هنگام طرب آمد و ساقي همه روشـن
معصوم حزين دردكش باده گساران شد
بهـار عشـق مي آيد ، خزان درد پنهان شد
نواي عشق مي خواند ، كه روشن جان جانـان شد
تو اي روياي من ، اي پادشاه سينة معصوم
بده يك جرعه از وصلت كز او صد درد درمان شد
بي تو گيجم ، بي تو هيچم ، بي تو پوچم اي خدا
از غم هجرت چون كلافي پيچ در پيچم اي خدا
بـبـــار بــاران عـشــق بـــر روي مـعـصـــوم
كــه روشــن شــاد و مســرور اســت اي خدا
در آيـنـه عشقـم جـز يـار نديدم من
در هر چه نظر كردم جز يار نديدم من
در دل به طواف آمد با نور شرر بارش
جـز روشنـي جانـان در يار نديدم من
تــا مـي عشــق در قـدح ريـختـند
وانـدر پـي عشـق آتـش افروخته اند
با جان و روان معصوم علي عشق علي
چون شير و شكر به هم در آميخته اند
اي شاه نجف مخواه كه ما مضطر گرديم
محروم ز فيض عام اين درگه گرديم
بـا دسـت تـهي نـزد كـريـم آمـده ايم
مولا مپسند كه با دست تهي برگرديم
اي خـداي مهـربان و بـا وفـا بـر عـاشـقان
بـاز كـن گنـجينة عشق و صفا بر عاشقان
اي خداي بي كسان جز تو ندارم هيچ كس
در دو عالم هيچم جزتو ندارم هيچ كس
اي خدا اي قادر بي چند و چون
واقفي بر حال بيرون و درون
اي خــداي بــا وفــا و بـا عطا
رحم كن بر عمر رفته در جفا
تـا نـام علـي ورد زبانسـت مـرا
چون آينة روشن دل و جانست مرا
نامش كه رقم شده بر صفحة دل
در روز جــزا خـط امـانـسـت مرا
بـهـار آمـد كه گلها بر دميده
دل عاشـق ز شـادي پـر كشيـده
بكن روشن دل معصوم را شاد
كه وقت وصلت اي شه در رسيده
بـزن نـي زن كـه سـاقي مست كرده
بزن دف زن كه ساقـي عشـق كرده
اگر ساقي مست عشق جامي داد دستم
چه ارزد جان كه بر من لطف كرده
قدح در كف ساقي كوثر است مي عشق در ساغر حيدر است
وقتـي مخاطب كلامش گشتم انـگار كـه در بحر صفـا افـتادم
هر كه در دل عشق روشن باشدش آتش سوزان گلستان بـاشـدش
مرا عشقي بجز عشق علي نيست مرا پيري بجز روشن علي نيست
بـيا روشـن بكن بـرمـا نگاهي كنيم جان را فدايت چون توشاهي
بنـام آنـكه هستـي را بـنا كرد مرا با عشق و عرفان آشنا كن
اي نـام تـو مـونـس روانــم جـز نـام تـو نيـست بر زبانم
يارب به دلم مهر علي افزون كن
هر چيز به غير او ز دل بيرون كن
الهي مرده ام با عشق خود احيا بگردان
ز لطفت اين دل تاريك را روشن بگردان
اي روشن علي كه روشن شدي ز حق
روشن توئي و حق هم توئي چون كه جـدا گشته اي ز خلق
دستگيري كن مرا ساقي كه بي پا آمدم
در كمال تشنه كامي سوي دريا آمدم
رفته اي تا كوي جانان اين حضورت مژده باد
وصل گرديدي به محبوب اين وصولت مژده باد
مطربا پنجه مزن كه تار دل مي شكند
تاردل گر شكند عرش خدا مي شكند